سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
روابط عمومی به زبان آدمیزاد
این تارنما میعادگاهی است برای تمامی علاقمندان به مباحث روابط عمومی، مدیریت، خلاقیت، راهکارهای کسب موفقیت، کارآفرینی و ...؛ اگر ارایه کننده کالا و خدمات هستید، اگر وبلاگ نویسید یا به هر روش دیگری به اشاعه افکار خود می پردازید سری به ما بزنید: کلیه افراد علاقمند می توانند در یک دوره یک ماهه آزمایشی با وبلاگ "روابط عمومی به زبان آدمیزاد" (مهر 84) همکاری نمایند در صورت احراز شرایط با ما خواهید ماند. افراد غیر فعال و یا فعال در زمینه غیر مرتبط حذف خواهند شد.
نویسندگان وبلاگ
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 68
بازدید دیروز : 19
کل بازدید : 653708
کل یادداشتها ها : 350
خبر مایه

موسیقی


1 2 >

در زندگی به چیزی می رسی که لیاقتش رو داری نه آرزوی آنرا

                                                                                  (جرج الیوت)


  

اگر قبل از هر کار انگشت خود را آهسته به پیشانی

خود بزنی مجبور نخواهی شد در پایان کار با مشت محکم به فرق بکوبی

        (لوما)  


  

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند .

 یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند .

 تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود .

 اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه

 پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند؛

 از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند .

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ،

 می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید ،

 برای هم اتاقیش توصیف می کرد .بیمار دیگر در مدت این یک ساعت،

 با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می گرفت .

مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت:

 این پارک دریاچه زیبایی داشت.

مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا می کردند

 و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.

 درختان کهن منظره زیبایی به آن جا بخشیده بودند

و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.

 مرد دیگر که نمی توانست آن ها را ببیند چشمانش را می بست

 و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد.

روز ها و هفته ها سپری شد .

یک روز صبح ...

پرستاری که برای حمام کردن آن ها آب آورده بود،

 جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود.

 پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست

 که آن مرد را از اتاق خارج کنند .

مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند.

 پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد ، اتاق را ترک کرد .

آن مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند

 تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.

 حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند .

هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد

 ***

مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی

 هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟

پرستار پاسخ داد:

 (( شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.

 چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند .))

 


  

     

 

 زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

 چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،

 تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.

 او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست

 و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

 

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

 

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،

 متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد.

 او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

 

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»

 

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت،

 آن مرد هم همین کار را می‌کرد.

 این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

 

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود،

 پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

 

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

 

او حسابی عصبانی شده بود.

 

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان

 سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست،

 چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت

 از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت.

 وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست،

 دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد

 و ناگهان با کمال تعجب دید که

 جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

 

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ...

 یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

 

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود،

 بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

 

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد

 آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود.

 و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود...

 

 

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند :

 

1.    سنگ ... پس از رها کردن!

2.    حرف ... پس از گفتن!

3.    موقعیت... پس از پایان یافتن!

4.    و زمان ... پس از گذشتن!

 


  

 

هر صبح در آفریقا که غزالها ازخواب بیدار میشوند

میدانند که باید تندتر از تند ترین شیرها بدوند.

هر صبح که شیرها از خواب بیدار میشوند میدانند که

باید تند تر از کندترین غزالها بدوند

 

مهم نیست که شما شیر هستید یا غزال

 

مهم این است که بدانید هر صبح که خورشید بر می آید باید بهتر دوید.

 


  

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.

یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود,

هر بار که ماهی بزرگی میگرفت,آنرا در ظرف یخی که در کنارش بود

 می انداخت تا ماهی تازه بماند.

اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریاچه پرت میکرد.

ماهیگیر با تجربه که از دیدن این صحنه بسیار متعجب شد از او پرسید:

چرا ماهی های به این یزرگی را در دریا پرت میکنی؟

ماهیگیر کم تجربه جواب داد:چون ظرف من کوچک است

 و این ماهی در آن جا نمیشود.

 

گاهی ما نیز همانند همان مرد

شانس های بزرگ, شغل بزرگ,رویای بزرگ

وفرصتهای که خداون به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم

چون ایمانمان کم است.ما به آن مرد که تنها نیازش

 تهیه یک ظرف بزرگتر بود میخندیم امّا نمیدانیم

که تنها نیاز ما آن است که ایمانمان را افزایش دهیم.

 

خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد.

این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خدا

 سر راهت قرار میدهد استفاده کنی.

هیچ چیزی برای خدا غیر ممکن نیست.به یاد داشته باش:

 

<<به خدایت نگو چقدر مشکلات بزرگ است

به مشکلات بگو چقدر خدایت بزرگ است>>

 


  

نه تو می مانی،نه اندوه

 

            ونه هیچ یک از مردم این آبادی

 

به حباب نگران لب یک رود قسم

 

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

         

           غصّه هم خواهد رفت

 

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

 

                                لحظه ها عریانند

 

به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز

 

تو به آیینه،      نه،آیینه به تو خیره شده است

 

       تو اگر خنده کنی

                   

                   او به تو می خندد

و اگر بغض کنی ...

 

           آه از آیینه ی که چه ها خواهد کرد

 

گنجه ی دیروزت پر شده از حسرت و اندوه و چه حیف

 

        بسته های فردا همه ای کاش،ای کاش

 

            ظرف این لحظه ولیکن خالی است

 

       ساحت سینه پذیرای چه کسی خواهد بود؟

 

غم که از راه رسید

 

                 درِ این سینه بر او باز مکن

 

          تا خدا یک رگ گردن باقی است

 


  

همه بدنبال هم صف کشیده اند و میروند

همه بدنبال هم و پشت سر هم کفش ها را جای پای یکدیگر می گذارند و به یک سو می دوند.

می پرسید به کجا؟

روزی از خیابان شلوغی می گذشتم دیدم گروهی از مردم یکجا جمع شده اند.

از روی کنجکاوی نزدیک شدم و دیدم که همه آنها به یک جعبه کادو پیچ شده که درست در وسط جمعیت قرار داشت خیره شده اند.

نزدیک تر رفته و پرسیدم:

این بسته کادویی چیست؟

شخصی که قیافه اش همانند افکارش شبیه علامت سوال شده بود جواب داد:

نمی دانیم!

و شخص دیگری که شباهت زیادی به فیلسوفان داشت زیر لب گفت:خانم محترم.من دیدم همه سراسیمه میدوند و می آیند که به این جعبه نگاه کنند.

با خود گفتم چرا من نگاه نکنم؟!به او گفتم چه توجیه فیلسوفانه ای!

بعد به خود نگاه کردم و گفتم:تو دیگه چرا ایستاده ای؟

 

شما هر روز از هر گوشه ای میخوانید که خوشبختی چیزی است که ارزش دیدن دارد

اما هیچ فکر کرده ایدکه آیا هر چیز به ظاهر زیبایی با ارزش است و باید عمری را برای رسین به همان ارزش پوشالی از یکدیگر سبقت بگیریم و پا جای پای دیگران بشتابیم که مبادا دیر شود و به ما نر سد؟!

چرا نمی آییم از خود بپرسیم آیا چیزهایی را که به عنوان ملاکی برای خوشبختی برگزیده ایم واقعا ارزش به حساب می آیندکه اینگونه سراسیمه و مضطرب  به دنبالشان می دویم؟!

مگر نمی بینیم چه بسیار هستند اشخاصی که با داشتن مثلا همان ارزش ها احساس پوچی و بدبختی می کنند

و نزد همه بی اعتبارند؟

 

"آیا بهتر نیست که انسانها در همه جهان به جای قرار دادن کفش خود در جای پای دیگران

جای پای جدید و منحصر به فردی را از خود باقی گذارند؟"


  

شما هیچ ایرادی ندارید

شما نشکسته اید

 نیاز به تعمیر ندارید

اکر دائما خود را انکار نکنید مغز شما به راحتی می تواند از شما در برابر درد و رنج محافظت کند!

برای ایجاد یک رفتار جدید فقط باید "سیم پیچی" خود را عوض کنید .

آنتونی رابینز در کتاب پر فروش خود با نام "گام های بلند" می نویسد :

منابع لازم برای تغییر هر چیزی در زندگی شما همین الان در وجودتان قرار دارند.

فقط منتظرند که بیرون کشیده شوند....

اگر مایلید در هر زمینه ای از زندگی خود ائم از رفتاری یا احساسی بهبودی حاصل کنید

همین حالا آن را مشخص کرده و از آنچه گفته شد برای رسیدن به آنچه می خواهید استفاده کنید.

 


  

التماس کردن به خدا شجاعت است

 

گر برآورده شود حاجت وگر برآورده نشودحکمت

 

التماس کردن به خلق شرمنده گیست

 

گر برآورده شود منت وگر برآورده نشود ذلت

 


  
+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروزه!


+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروز شد.


+ درود بر شما. روابط عمومی به زبان آدمیزاد با ادامه معرفی نرم افزار جامع روابط عمومی بروز شد.


+ برای آشنایی با نرم افزار جامع روابط عمومی سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید.


+ درود بر شما. اگر مایلید بدانید چقدر در روابط عمومی قوی هستید سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید.


+ به سهامداران خود احترام بگذارید. به آنان نشان دهید که متشخص و امین هستید!


+ تا کنون همه از مشتری مدار گفته اند. سری به روابط عموی به زبان آدمیزاد بزنید و این بار از سهام دار مداری بشنوید.


+ صاحب سهم را مشتری و هواخواه موسسه سازید (1) با افزایش تعدا صاحبان سهام است که می توان دموکراسی اقتصادی را بر پایه های محکم استوار نمود.ادامه...


+ در دنیای تبلیغات خودخواه نباشید. تنها تبلیغات سازمان خود را پیش نبرید گاهی حمایت تبلیغات سازمان های غیرانتفاعی بیشتر به شما کمک خواهد کرد.(اصلاعات بیشتر در روابط عمومی به زبان آدمیزاد)


+ گاهی ممکن است برنامه ای را با زحمات و هزینه زیاد دنبال کنید بدون به دست آوردن کوچکترین نتیجه.پس همیشه برنامه های خود را ارزیابی کنید. سری به روابط عمومی به زبان آدمیزاد بزنید تا با نمونه ای از این مشکل آشنا شوید.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ